مجموعه اشعار زیبای پارسی
به نام خداوند هستی بخش

آوازه خوان خسته
می شنیدم یه سیا
که با زمزمه ی آرومی خودشو تکون می داد
آهنگ خفه ی گرفته ی خواب آوری رو می زد.
اون شب پایین خیابون »گنوکس«
زیر نور کم سوی یه چراغ گاز کهنه
به آهنگ اون آوازای خسته
آروم می جمبید
آروم می جمبید.
با سر انگشتاش که به آبنوس می موند
رو کلیدای عاجی
از یه پیانو قراضه آهنگ درمی آورد.
رو چارپایه ی تقّ و لقّش
به عقب و جلو تکون می خورد و
مث یه موسیقیدون عاشق
اون آهنگای خشن و غمناکو
می زد،
آهنگایی که
از دل و جون یه سیا درمیاد.
آهنگای دلسوز.
پیانوش ناله می کرد و
می شنیدم که اون سیا
با صدای عمیقش
یه آهنگ مالیخولیایی می خوند:
»ــ و تو همه دنیا هیچکی رو ندارم
جز خودم هیچکی رو ندارم،
می خوام اخمامو وا کنم و
غم و غصه مو بذارم کنج تاقچه.«
دومب، دومب، دومب...
صدای پاش تو خیابون طنین مینداخت.
اون وقت
چند تا آهنگ که زد یه چیز دیگه خوند:
»ــ من آوازی خسته دارم و
نمی تونم خوش باشم.
آوازی خسته دارم و
نمی تونم خوش باشم.
دیگه هیچ خوشی تو کارم نیست
کاشکی مرده بودم.«
تا دل شب این آهنگو زمزمه کرد.
ستاره ها و مهتاب از آسمون رفتن.
آوازه خون سیا آوازشو تموم کرد و خوابید
و با آوازای خسته یی که تو کله اش طنین مینداخت
مث یه مرده مث یه تیکه سنگ به خواب رفت.
شاعر:لنگستون هيوز / ترجمه:احمد شاملو





ارسال توسط امین اصلانپور

دوستش می دارم
چرا كه می شناسمش،
به دو ستی و یگانگی.
- شهر
همه بیگانگی و عداوت است.
هنگامی كه دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را در می یابم.
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی.
همچنان كه شادی اش
طلوع همه ی آفتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم،
و پنجره ای
كه صبحگاهان
به هوای پاك
گشوده می شود،
و طراوت شمعدانی ها
در پاشویه ی حوض.
چشمه ای،
پروانه ای، وگلی كوچك
از شادی
سر شارش می كند
و یاس معصو مانه
از اندوهی
گران بارش:
این كه بامداد او، دیری است
تا شعری نسروده است.
چندان كه بگویم
"ـ امشب شعری خواهم نوشت"
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می رود
چنان چون سنگی
كه به دریاچه ای
و بودا
كه به نیروانا.
و در این هنگام
دختركی خردسال را ماند
كه عروسك محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.
اگر بگویم كه سعادت
حادثه ای است بر اساس اشتباهی؛
اندوه سرا پایش را در بر می گیرد
چنان چون دریاچه ای
كه سنگی را
و نیروانا
كه بودا را.
چرا كه سعادت را
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی كه
به جز تفاهمی آشكار
نیست.
بر چهره ی زندگانی من
كه بر آن
هر شیار
از اندوهی جانكاه حكایتی می كند
آیدا!
لبخند آمرزشی است.
نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان كه،چون نظری از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیأت او در آمده بود.
آن گاه دانستم كه مرا دیگر
از او گزیر نیست.





ارسال توسط امین اصلانپور

در خلوت ِ روشن با تو گريسته ام
براي ِ خاطر ِ زنده گان،
و در گورستان ِ تاريک
با تو خوانده ام
زيباترين ِ سرودها را
زيرا که مرده گان ِ اين سال
عاشق ترين ِ زنده گان بوده اند.





ارسال توسط امین اصلانپور

دست ات را به من بده
دست هاي ِ تو با من آشناست
اي ديريافته با تو سخن مي گويم
به سان ِ ابر که با توفان
به سان ِ علف که با صحرا
به سان ِ باران که با دريا
به سان ِ پرنده که با بهار
به سان ِ درخت که با جنگل سخن مي گويد
زيرا که من
ريشه هاي ِ تو را دريافته ام
زيرا که صداي ِ من
با صداي ِ تو آشناست.





ارسال توسط امین اصلانپور

بیابان را سراسر مه گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان خسته لب بسته نفس بشکسته
در هذیان گرم مه
عرق می ریزدش آهسته از هر بند
- بیابان را سراسر مه گرفته ) می گوید به خود عابر (
سگان قریه خاموشند
در شولای مه پنهان به خانه می رسم
گل کو ؟
نمی داند . مرا ناگاه در درگاه می بیند
به چشمش قطره اشکی
بر لبش لبخند
خواهد گفت :
بیابان را سراسر مه گرفته
با خود فکر می کردم
که مه گر همچنان تا صبح می پاییید
مردان جسور ازخفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند
بیابان را سراسر مه گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است





ارسال توسط امین اصلانپور

طرفِ ما شب نیست
صدا با سکوت آشتی نمی کند
کلمات انتظار می کشند
من با تو تنها نیستم،
هیچ کس با هیچ کس تنها نیست
شب از ستاره ها تنهاتر است...
طرفِ ما شب نیست
چخماق ها کنارِ فتیله بی طاقتند
خشمِ کوچه در مُشتِ توست
در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل می خورد
من تو را دوست می دارم،
و شب از ظلمتِ خود وحشت می کند.





ارسال توسط امین اصلانپور

مرا عظیم تر از این آرزویی نمانده ست
که به جستجوی فریادی گم شده برخیزم
با یاری فانوسی خرد یا بی یاری آن
در هر جای این زمین
یا هر کجای این آسمان .
فریادی که نیمه شبی
از سر -ندانم چه نیاز -ناشناخته از جان من بر آمد
و به آسمان ناپیدا گریخت ...
ای تمامی دروازه های جهان !
مرا به باز یافتن - فریاد گم شده ی خویش
مددی کنید !





ارسال توسط امین اصلانپور

اما نیم شبی من خواهم رفت؛
از دنیایی که مالِ من نیست،
از زمینی که به بیهوده مرا بدان بسته اند.
و تو آن گاه خواهی دانست، خونِ سبزِ من!
خواهی دانست که جای چیزی در وجودِ تو خالی ست.
و تو آنگاه خواهی دانست،
پرنده ی کوچکِ قفسِ خالی و منتظرِ من!
خواهی دانست که تنها مانده ای با روحِ خودت
و بی کسی ات را دردناک تر خواهی چشید زیرِ دندانِ غم ات:
غمی که من می برم
غمی که من می کشم...
و من،جاودانه به صورتِ دردی که زیرِ پوستِ توست مسخ گشته ام.





ارسال توسط امین اصلانپور

چه بگويم؟سخني نيست.
مي وزد از سر اميد نسيمي،چه بگويم؟
سخني
ليك تا زمزمه ئي ساز كند
در همه خلوت صحرا
به رهش
ناروني نيست.
چه بگويم؟سخني نيست.
پشت درهاي فروبسته
شب از دشنه و دشمن پر
به كج انديشي
خاموش
نشسته ست.
بام ها
زير فشار شب
كج،
كوچه
از آمد و رفت شب بد چشم سمج
خسته ست.
چه بگويم؟سخني نيست.
در همه خلوت اين شهر،آوا
جز زموشي كه دراند كفني
نيست.
و ندر اين ظلمت جا
جز سيا نوحه شو مرده زني
نيست.
ور نسيمي جنبد
به رهش
نجوا را
ناروني نيست.
چه بگويم؟
سخني نيست…چه بگويم؟سخني نيست.
مي وزد از سر اميد نسيمي،
ليك تا زمزمه ئي ساز كند
در همه خلوت صحرا
به رهش
ناروني نيست.
چه بگويم؟سخني نيست.
پشت درهاي فروبسته
شب از دشنه و دشمن پر
به كج انديشي
خاموش
نشسته ست.
بام ها
زير فشار شب
كج،
كوچه
از آمد و رفت شب بد چشم سمج
خسته ست.
چه بگويم؟سخني نيست.
در همه خلوت اين شهر،آوا
جز زموشي كه دراند كفني
نيست.
و ندر اين ظلمت جا
جز سيا نوحه شو مرده زني
نيست.
ور نسيمي جنبد
به رهش
نجوا را
ناروني نيست.
چه بگويم؟
سخني نيست…





ارسال توسط امین اصلانپور

از نگفته ها،از نسروده ها پـُرم
از اندیشه های ناشناخته
و اشعاری که بدانها نیندیشیده ام
عقده اشک من درد پری،درد سرشاریست
و باقی ناگفته ها سکوت نیست،ناله ایست
اکنون زمان گریستن است
اگر تنها بتوان گریست
یا به رازداری دامان تو اعتمادی اگر بتوان داشت
یا دست کم به درها
که در انها احتمال گشودنی هست به روی نابکاران
با اینهمه به زندان من بیا
که تنها دریچه اش به حیات دیوانه خانه می گشاید
اما چگونه
به راستی چگونه
در قعر شبی اینچنین بی ستاره
زندان مرا که بی صدا و بی سرود مانده است
باز توانی شناخت؟





ارسال توسط امین اصلانپور

نگذار دیگران نام تو را بدانند
همین زلال چشمانت
برای پچ پچ هزار ساله آنان کافیست





ارسال توسط امین اصلانپور

گاه می اندیشم، چندان مهم نیست
اگر هیچ از دنیا نداشته باشم،
همین مرا بس که کوچه ای داشته باشم و باران،
و انسان هایی در زندگی ام باشند
که زلال تر از باران هستند....





ارسال توسط امین اصلانپور

ريزد اگر نه بر تو نگاهم هيچ
باشد به عمق خاطره ام جايت
فرياد من به گوشت اگر نايد
از ياد من نرفته سخن هايت
»من گور خويش مي كنم اندر خويش
چندان كه يادت از دل برخيزد
يا اشك ها كه ريخت به پايت، باز
خواهد به پاي يار دگر ريزد!«
در انتظار بازپسين روزم
وز قول رفته، روي نمي پيچم.
از حال غير رنج نبردم سود
ز آينده نيز، آه كه من هيچم
بگذار اي اميد عبث، يك بار
بر آستان مرگ نياز آرم
باشد كه آن گذشتة شيرين را
بار دگر به سوي تو باز آرم





ارسال توسط امین اصلانپور

در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم.
آیینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده پل
پرنده ها و قوس وقزح را به من بده
و راه آخرین را در پرده ای که می زنی مکرر کن.
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست دارم.
در آن دوردست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپشها و خواهشها
به تمامی
فرو می نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وامی گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر ،
تا به هجوم کرکسهای پایانش وا نهد...
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوی پیکرهایمان
با من وعده دیداری بده.





ارسال توسط امین اصلانپور

راستی را که به دورانی سخت ظلمانی عمر می گذرانیم
کلمات بی گناه نابخردانه می نماید
پیشانی صاف نشان بیعاری است
آن که می خندد خبر هولناک را هنوز نشنیده است
چه دورانی
که سخن از درختان گفتن
کم و بیش جنایتی است
چرا که از اینگونه سخن پرداختن
در برابر وحشتهای بی شمار
خموشی گزیدن است!
نیک آگاهیم که نفرت داشتن
از فرومایگی حتا
رخساره ی ما را زشت می کند
نیک آگاهیم
که خشم گرفتن بر بیدادگری حتا
صدای ما را خشن می کند
دریغا!
ما که زمین را آماده ی مهربانی می خواستیم کرد
خود
مهربان شدن نتوانستیم!
چون عصر فرزانگی فراز آید
و آدمی آدمی را یاور شود
از ما
ای شمایان
با گذشت یاد آرید
از : برتولت برشت
ترجمه از : احمد شاملو





ارسال توسط امین اصلانپور

بر شاخه های درخت غار
دو کبوتر
تاریک دید م
یکی خورشید بود وآن دیگری ماه
همسایه های کوچک
با آنان چنین گفتم
گور من کجا خواهد بود
در دنباله دامن من
چنین گفت خورشید
در گلوگاه من
چنین گفت ماه
ومن که زمین را بر گرده خویش
داشتم و پیش می رفتم
دو عقاب دیدم همه از برف
و دختری سراپا عریان
که یکی دیگری بود و دختر هیچکس نبود
عقابان کوچک
به آنان چنین گفتم
گور من کجا خواهد بود
در دنباله دامن من
چنین گفت خورشید
در گلوگاه من
چنین گفت ماه
بر شاخساران
درخت غار دو کبوتر عریان دیدم
یکی دیگری بود و هردو هیچ نبودند
فدریکو گارسیا لورکا
با ترجمه احمد شاملو





ارسال توسط امین اصلانپور

کيستي که من اينگونه به اعتماد
نام خود را
با تو مي گويم
نان شادي ام را با تو قسمت مي کنم
به کنارت مي نشينم و
بر زانوي تو اينچنين به خواب مي روم
کيستي که من اين گونه به جد
در ديار روياهاي خويش با تو درنگ مي کنم!





ارسال توسط امین اصلانپور

شهر ِ من رقص ِ کوچه هاي اش را بازمي يابد.
هيچ کجا هيچ زمان
فرياد ِ زنده گي بي جواب نمانده است.
فرياد ِ من بي جواب نيست،
قلب ِ خوب ِ تو جواب ِ فرياد ِ من است.
مرغ ِ صدا طلائي ي ِ من
در شاخ و برگ ِ خانه ي ِ توست
نازنين!
جامه ي ِ خوب ات را بپوش
عشق، ما را دوست مي دارد
من با تو روياي ام را در بيداري دنبال مي گيرم
با تو من ديگر در سحر ِ روياهاي ام تنها نيستم





ارسال توسط امین اصلانپور

زیبا ترین تماشاست
وقتی
شبانه
بادها
از شش جهت به سوی تو می آیند،
و از شکوهمندی یاس انگیزش
پروازشامگاهی ِدرناها را
پنداری
یکسر به سوی ماه است
***
زنگار خورده باشد بی حاصل
هر چند
از دیر باز
آن چنگ تیز پاسخ ِ احساس
در قعر جان ِ تو، ـ
پرواز شامگاهی درناها
و باز گشت بادها
در گور خاطر تو
غباری
از سنگی می روبد،
چیزنهفته ئی ت می آموزد
چیزی که ای بسا می دانسته ئی،
چیزی که
بی
گمان
به زمانهای دور دست
می دانسته ای





ارسال توسط امین اصلانپور

قاضیِ تقدیر
با من ستمی کرده است
به داوری
میانِ ما را که خواهد گرفت؟
من همه ی خدایان را لعنت کرده ام
همچنان که مرا
خدایان
و در زندانی که از آن امیدِ گریز نیست
بداندیشانه
بی گناه بوده ام





ارسال توسط امین اصلانپور

شعر آفتاب
با چشم ها ز حیرت این صبح نابجای
خشکیده بر دریچه خورشید چهار طاق
بر تارکِ سپیده این روز پا به زای
دستان بسته ام را آزاد کردم از زنجیرهای خواب
فریاد بر کشیدم
اینک چراغ معجزه
مردم تشخیص نیم شب را از فجر در چشم های کور دلیتان
سویی بجای اگر مانده است آنقدر
تا از کیسه تان نرفته تماشا کنید خوب در آسمان شب پرواز آفتاب را
با گوش های نا شنواییتان این تُرفه بشنوید
در نیم پرده شب آواز آفتاب را
دیدیم گفتندخلق نیمی پرواز روشنش را آری
نیمی به شادی از دل فریاد بر کشیدند
با گوش جان شنیدیم آواز روشنش را
باری من با دهانی حیرت گفتم
ای یاوه یاوه یاوه
خلایق مستید و منگ
یا به تظاهر تزویر میکنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی
ور تائبید و پاک و مسلمان نماز را از چاوشان نیامده بانگی
هر گاو گند چاله دهانی آتشفشانِ روشنِ خشمی شد
این گول بین که روشنی آفتاب را از ما دلیل میطلبد
طوفان خنده ها
خورشید را گذاشته میخواهد با اتکا به ساعت شماته دار خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند که شب هنوز از نیمه نیز برنگذشته است
طوفان خنده ها
من درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر آتش در جانم پیچید
سرتاسر وجود مرا گویی چیزی به هم فشرد
تا قطره ای به تفتگی خورشید جوشید از دو چشمم
از تلخی تمامی دریاها در اشکِ ناتوانی خود ساغری زدم
آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقتشان بود
احساس واقعیتشان بود
با نور و گرمیش مفهوم بی ریای رفاقت بود
با تابناکیش مفهوم بی فریب صداقت بود
ای کاش میتوانستند از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند در دردها و شادی هاشان
حتی با نان خشکشان
و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند
افسوس آفتاب مفهوم بی دریغ عدالت بود
و آنان به عدل شیفته بودندو اکنون
با آفتاب گونه ای آنان را این گونه دل فریفته بودند
ای کاش میتوانستم خون رگان خود را من
قطره
قطره
قطره بگریم تا باورم کنند
ای کاش میتوانستم یک لحظه میتوانستم ای کاش
بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را
گرد حباب خاک بگردانم تا با دو چشم خویش ببینند که
خورشیدشان





ارسال توسط امین اصلانپور

براي زيستن دو قلب لازم است
قلبي که دوست بدارد ،
قلبي که دوستش بدارند
قلبي که هديه کند
قلبي که بپذيرد
قلبي که بگويد
قلبي که جواب بگويد
قلبي براي من ،
قلبي براي انساني که من مي  خواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم
درياهاي چشم تو خشکيدني است
من چشمه يي زاينده مي خواهم
پستان هايت ستاره هاي کوچک است
آن سوي ستاره من انساني مي خواهم
انساني که مرا برگزيند
انساني که من او را برگزينم
انساني که به دست هاي من نگاه کند
انساني که به دست هايش نگاه کنم
انساني در کنار من
تا به دست هاي انسان نگاه کنيم
انساني در کنارم، آينه يي در کنارم
تا در او بخندم ، تا در او بگريم





ارسال توسط امین اصلانپور

حرفهای  ناتمام
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می كنی
وقت رفتن است
بازهم همان حكایت همیشگی !
پیش از انكه با خبر شوی
لحظه ی عظیمت تو نا گزیر می شود
ای...
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر
زود
دیرمی شود!





ارسال توسط امین اصلانپور

اگر داغ رسم قدیم شقایق نبود،
اگر دفتر خاطرات طراوت پر از رد پای دقایق نبود،
اگر ذهن آیینه خالی نبود،
اگر عادت عابران بی خیالی نبود،
اگر گوش سنگین این کوچه ها فقط یک نفس می توانست طنین عبوری صمیمانه را به خاطر سپارد،
اگر رد پای نگاه تو را باد و باران از این کوچه ها آب و جارو نمی کرد،
اگر قلک کودکی لحظه ها را پس انداز می کرد،
اگر آسمان سفره ی هفت رنگ دلش را برای کسی باز می کرد،
و می شد به رسم امانت گلی را به دست زمین بسپریم و از آسمان پس بگیریم،
اگر خاک کافر نبود و روی حقیقت نمی ریخت،
اگر کوهها کر نبودند،
اگر آبها تر نبودند،
اگر باد می ایستاد،
اگر حرفهای دلم بی اگر بود،
اگر فرصت چشم من بیشتر بود،
اگر می توانستم از خاک یک دسته لبخند پرپر بچینم،
تو را می توانستم ای دور!
از دور، یکبار دیگر ببینم...





ارسال توسط امین اصلانپور

سايه سنگ بر آينه خورشيد چرا؟
خودمانيم، بگو اين همه ترديد چرا؟
نيست چون چشم مرا تاب دمى خيره شدن
طعن و ترديد به سرچشمه خورشيد چرا؟
طنز تلخى است به خود تهمت هستى بستن
آن که خنديد چرا، آن که نخنديد چرا؟
طالع تيره ام از روز ازل روشن بود
فال کولى به کفم خط خطا ديد چرا؟
من که دريا دريا غرق کف دستم بود
حاليا حسرت يک قطره که خشکيد چرا؟
گفتم اين عيد به ديدار خودم هم بروم
دلم از ديدن اين آينه ترسيد چرا؟
آمدم يک دم مهمان دل خود باشم
ناگهان سوگ شد اين سور شب عيد چرا





ارسال توسط امین اصلانپور

درد های من
جامه نیستند
تا ز تن درآورم
"چامه و چکامه " نیستند
تا به " رشته ی سخن " در آورم
نعره نیستند
تا ز " نای جان " برآورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است





ارسال توسط امین اصلانپور

آفتاب مهربانی سایه ی تو بر سر من
ای که در پای تو پیچید ساقه ی نیلوفر من
با تو تنها با تو هستم ای پناه خستگی ها
در هوایت دل گسستم از همه دلبستگی ها
در هوایت پر گشودم باور بال و پر من باد
شعله ور از آتش غم خرمن خاکستر من باد
ای بهار باور من ای بهشت دیگر من
چون بنفشه بی توبی تابم بر سر زانو سر من
بی تو چون برگ ازشاخه افتادم
زردو سرگردان در کف بادم
گر چه بی برگم گر چه بی بارم
در هوای تو بی قرارم
برگ پاییزم بی تو می ریزم
نو بهارم کن نوبهار
ای بهار باور من
ای بهشت دیگر من
چون بنفشه بی توبی تابم
بر سر زانو سر من





ارسال توسط امین اصلانپور

ماه من غصه چرا؟؟؟
آسمان را بنگر
که هنوزبعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست،
گرم و آبی و پر از مهر به ما می خندد
یا زمینی را که دلش از سردی شبهای خزان
نه شکست و نه گرفت
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهاردشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت
تا بگوید که هنوز
پر امنیت احساس خداست
ماه من غصه چرا؟؟
تو مرا داری و من هر شب و روز
آرزویم همه خوشبختی توست
ماه من دل به غم دادن و از یاس سخنها گفتن
کار آنهایی نیست که خدا را دارند
ماه من غم و اندوه اگر هم روزی مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات
از لب پنجره عشق زمین خورد و شکست
با نگاهت به خدا چتر شادی وا کن
و بگو با دل خود که خدا هست خدا هست هنوز
او همانیست که در تارترین لحظه شب
راه نورانی امید نشانم می داد
او همانیست که هر لحظه دلش میخواهد
همه زندگی ام
غرق شادی باشد
ماه من...
غصه اگر هست بگو تا باشد
معنی خوشبختی بودن اندوه است
اینهمه غصه و غم اینهمه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین، ولی از یاد مبر
پشت هر کوه بلند
سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند
که خدا هست
خدا هست
خدا هست هنوز





ارسال توسط امین اصلانپور

غزل پنجره
یک کلبه ی خراب و کمی پنجره
یک ذره آفتاب و کمی پنجره
ای کاش جای این همه دیوار و سنگ
آیینه بود و آب و کمی پنجره
در این سیاه چال سراسر سوال
چشم و دلی مجاب و کمی پنجره
بویی ز نان و گل به همه می رسید
با برگی از کتاب و کمی پنجره
موسیقی سکوت شب و بوی سیب
یک قطعه شعر ناب و کمی پنجره





ارسال توسط امین اصلانپور

هر چه هستی ، باش
با توام
ای لنگر تسکین!
ای تکانهای دل!
ای آرامش ساحل!
با توام
ای نور!
ای منشور!
ای تمام طیفهای آفتابی!
ای کبود ِ ارغوانی!
ای بنفشابی!
با توام ای شور ، ای دلشوره ی شیرین!
با توام
ای شادی غمگین!
با توام
ای غم!
غم مبهم!
ای نمی دانم!
هر چه هستی باش!
اما کاش...
نه ، جز اینم آرزویی نیست:
هر چه هستی باش!
اما باش!





ارسال توسط امین اصلانپور

آواز عاشقانه ی ما  در گلو شکست
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ، دل نداد
ای وای، های های عزا در گلو شکست
آن روزها ی خوب که دیدیم، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
»بادا« مباد گشت و »مبادا« به باد رفت
»آیا« ز یاد رفت و »چرا« در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا...در گلو شکست





ارسال توسط امین اصلانپور

آه، ای شباهت دور!
ای چشم های مغرور!
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار ...
بگذریم!
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است!





ارسال توسط امین اصلانپور

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟





ارسال توسط امین اصلانپور

وقتي تو نيستي
نه هست هاي
ماچونان که بايدند
نه بايدها...
مثل هميشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض مي خورم
عمري ست لبخندهاي لاغر خود
رادر دل ذخيره مي کنم
باشد براي روز مبادا
اما در صفحه هاي تقويم
روزي به نام روز مبادا نيست
آن روز هر چه باشد
روزي شبيه ديروز
روزي شبيه فردا
روزي درست مثل همين روزهاي ماست
اما چه کسي مي داند
شايد امروز نيز
روز مبادا باشد
وقتي تو نيستي
نه هست هاي ماچونان که بايدند
نه بايدها...
هر روز بي توروز مباداست.





ارسال توسط امین اصلانپور

بعضی از آدمها را باید چند بار خواند تا معنی آنها را فهمید و
بعضی از آدمها را باید نخوانده دور انداخت..
بعضی آدمها جلد زرکوب دارند٬بعضی جلد ضخیم،
بعضی جلد نازک وبعضی اصلا جلد ندارند.
بعضی آدمها با کاغذ کاهی نا مرغوب چاپ می شوند و
بعضی با کاغذ خارجی.
بعضی آدمها تر جمه شده اند و
بعضی تفسیر می شوند.
بعضی از آدمها تجدید چاپ می شوند و
بعضی از آدمها فتو کپی آدمهای دیگرند.
بعضی از آدمها دارای صفحات سیاه وسفیداند و
بعضی از آدمها صفحات رنگی و جذاب دارند.
بعضی از آدمها قیمت پشت جلد دارند.
بعضی از آدمها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند.
بعضی از آدمها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند.
بعضی ازآدمها را باید جلد گرفت.
بعضی از آدمها را می شود توی جیب گذاشت و
بعضی را توی کیف.
بعضی از آدمها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته و اجرا می شوند.
بعضی از آدمها فقط جدول سرگرمی اند وبعضی ها معلومات عمومی.
بعضی از آدمها خط خوردگی و خط زدگی دارند و
بعضی از آدمها غلط های چاپی فراوان.
ازروی بعضی از آدمها باید مشق نوشت و
از روی بعضی آدمها باید جریمه نوشت
به راستی ما کدامیم؟..





ارسال توسط امین اصلانپور

این ترانه بوی نان نمی دهد
بوی حرف دیگران نمی دهد
سفرهء دلم دوباره باز شد
سفره ای كه بوی نان نمی دهد
نامه ای كه ساده و صمیمی است
بوی شعر و داستان نمی دهد:
…با سلام و آرزوی طول عمر
كه زمانه این زمان نمی دهد
كاش این زمانه زیر و رو شود
روی خوش به ما نشان نمی دهد
یك وجب زمین برای باغچه
یك دریچه، آسمان نمی دهد
وسعتی به قدر جای ما دو تن
گر زمین دهد، زمان نمی دهد!
فرصتی برای دوست داشتن
نوبتی به عاشقان نمی دهد
هیچ كس برایت از صمیم دل
دست دوستی تكان نمی دهد
هیچ كس به غیر ناسزا تو را
هدیه ای به رایگان نمی دهد
كس ز فرط های و هوی گرگ و میش
دل به هی هی شبان نمی دهد
جز دلت كه قطره ای است بیكران
كس نشان ز بیكران نمی دهد
عشق نام بی نشانه است و
كسنام دیگری بدان نمی دهد
جز تو هیچ میزبان مهربان
نان و گل به میهمان نمی دهد
ناامیدم از زمین و از زمان
پاسخم نه این ، نه آن…نمی دهد
پاره های این دل شكسته را
گریه هم دوباره جان نمی دهد
خواستم كه با تو درد دل كنم
گریه ام ولی امان نمی دهد…





ارسال توسط امین اصلانپور

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بال های استعاری
لحظه های کاغذی را ، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی ، زندگی های اداری
آفتاب ِ زرد و غمگین ، پلّه های رو به پایین
سقف های سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری
با نگاهی سرشکسته ، چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته ، خسته از چشم انتظاری
صندلی های خمیده ، میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری
عصر جدول های خالی ، پارکهای این حوالی
پرسه های بی خیالی ، نیمکت های خماری
رونوشت روزها را ، روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری
عاقبت پرونده ام را ، با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من ، صفحهء باز حوادث
در ستون تسلیت ها ، نامی از ما یادگاری





ارسال توسط امین اصلانپور

فال نیک
گفتی : غزل بگو ! چه بگویم ؟ مجال کو ؟
شیرین من ، براز غزل شور و حال کو ؟
پر می زند دلم به هوای غزل ، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست ، بال کو ؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو ؟
تقویم چارفصل دلم را ورق زدن
آن بگهای سبز ِ سرآغاز سال کو ؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سوال و حوصله ی قیل و قال کو ؟





ارسال توسط امین اصلانپور

اين روزها که مي گذرد ، هر روز
احساس مي کنم که کسي در باد
فرياد مي زند
احساس مي کنم که مرا
از عمق جاده هاي مه آلود
يک آشناي دور صدا مي زند
آهنگ آشناي صداي او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صداي آمدن روز است
آن روز ناگزير که مي آيد
روزي که عابران خميده
يک لحظه وقت داشته باشند
تا سربلند باشند
و آفتاب را در آسمان ببينند
روزي که اين قطار قديمي
در بستر موازي تکرار
يک لحظه بي بهانه توقف کند
تا چشم هاي خسته ي خواب آلود
از پشت پنجره تصوير ابرها را در قاب
و طرح واژگونه ي جنگل را در آب بنگرند
آن روز
پرواز دستهاي صميمي
در جستجوي دوست
آغاز مي شود
روزي که روز تازه ي پرواز
روزي که نامه ها همه باز است
روزي که جاي نامه و مهر و تمبر
بال کبوتري را امضا کنيم
و مثل نامه اي بفرستيم
صندوقهاي پستي
آن روز آشيان کبوترهاست
روزي که دست خواهش ، کوتاه
روزي که التماس گناه است
و فطرت خدا در زير پاي رهگذران پياده رو
بر روي روزنامه نخوابد
و خواب نان تازه نبيند
روزي که روي درها
با خط ساده اي بنويسند :
تنها ورود گردن کج ، ممنوع
و زانوان خسته ي مغرور
جز پيش پاي عشق
با خاک آشنا نشود
و قصه هاي واقعي امروز
خواب و خيال باشند
و مثل قصه هاي قديمي
پايان خوب داشته باشند
روز وفور لبخند
لبخند بي دريغ
لبخند بي مضايقه ي چشم ها
آن روز
بي چشمداشت بودن ِ لبخند
قانون مهرباني است
روزي که شاعران
ناچار نيستند
در حجره هاي تنگ قوافي
لبخند خويش را بفروشند
روزي که روي قيمت احساس
مثل لباس صحبت نمي کنند
پروانه هاي خشک شده ، آن روز
از لاي برگ هاي کتاب شعر
پرواز مي کنند
و خواب در دهان مسلسلها
خميازه مي کشد
و کفشهاي کهنه ي سربازي
در کنج موزه هاي قديمي
با تار عنکبوت گره مي خورند
در دست کودکان
از باد پر شوند
روزي که سبز ، زرد نباشد
گلها اجازه داشته باشند
هر جا که دوست داشته باشند ، بشکفند
دلها اجازه داشته باشند
هر جا نياز داشته باشند
بشکنند
آيينه حق نداشته باشد
با چشم ها دروغ بگويد
ديوار حق نداشته باشد
بي پنجره برويد
آن روز
ديوار باغ و مدرسه کوتاه است
تنها
پرچيني از خيال
در دوردست حاشيه ي باغ مي کشند
که مي توان به سادگي از روي آن پريد
روز طلوع خورشيد
از جيب کودکان دبستاني
روزي که باغ سبز الفبا
روزي که مشق آب ، عمومي است
دريا و آفتاب
در انحصار چشم کسي نيست
روزي که آسمان
در حسرت ستاره نباشد
روزي که آرزوي چنين روزي
محتاج استعاره نباشد
اي روزهاي خوب که در راهيد
اي جاده هاي گمشده در مه
اي روزهاي سخت ادامه
از پشت لحظه ها به در آييد
اي روز آفتابي
اي مثل چشم هاي خدا آبي
اي روز آمدن
اي مثل روز ، آمدنت روشن
اين روزها که مي گذرد ، هر روز
در انتظار آمدنت هستم
اما
با من بگو که آيا ، من نيز
در روزگار آمدنت هستم ؟





ارسال توسط امین اصلانپور

این حنجره ،این باغ، صدا را نفروشید
این پنجره  این خاطره ها  را نفروشید
در شهر شما باری اگر عشق فروشی است
هم غیرت آبادی ما را نفروشید
تنها، به خدا، دلخوشی ما به دل ماست
صندوقچه راز خدا را نفروشید
سرمایه دل نیست بجز اشک و بجز آه
پس دست کم این آب و هوا را نفروشید
در دست خدا آیینه ای جز دل ما نیست
آیینه شمایید شما را نفروشید
در پیله پروانه بجز کرم نلولد
پروانه پروازِ رها را نفروشید
یک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم
این هروله سعی و صفا را نفروشید
دور از نظر ماست اگر منزل این راه
این منظره دورنما را نفروشید





ارسال توسط امین اصلانپور

کشف قفس
چرامردم قفس را آفریدند؟
چرا پروانه را از شاخه چیدند؟
چرا پرواز ها را پر شکستند؟
چرا آوازها را سر بریدند؟
پس از کشف قفس پرواز پژمرد
سرودن بر لب بلبل گره خورد
کلاف لاله سر در گم فرو ماند
شکفتن در گلوی گل گره خورد
چرا نیلوفر آواز بلبل
به پای میله های سرد پیچید؟
چرا آواز غمگین قناری
درون سینه اش از درد پیچید؟
چرا لبخند گل پرپر شد و ریخت؟
چه شد آن آرزوهای بهاری؟
چرا در پشت میله خط خطی شد
صدای صاف آواز قناری؟
چرا لای کتابی خشک کردند
برای یادگاری پیچکی را؟
به دفترهای خود سنجاقکی کردند
پرپروانه و سنجاقکی را؟
خدا پر داد تا پرواز باشد
گلویی داد تا آواز باشد
خدا می خواست باغ آسمانها
به روی ما همیشه باز باشد
خدا بال و پر و پرواز شان داد
ولی مردم درون خود خزیدند
خدا هفت آسمان باز را ساخت
ولی مردم قفس را آفریدند





ارسال توسط امین اصلانپور

گلبرگ به نرمی چو بر و دوش تو نیست
مهتاب به جلوه چون بنا گوش تو نیست
پیمانه به تاثیر لب نوش تو نیست
آتشکده را گرمی آغوش تو نیست
************************
یا عافیت از چشم فسونسازم ده
یا آن که زبان شکوه پردازم ده
یا درد و غمی که داده ای بازش گیر
یا جان و دلی که برده ای بازم ده
*************************
خم گشت به لعلگون شراب آبستن
پیمانه بآتشین گلاب آبستن
ابری است صراحی که بود گوهربار
ماهی است قدح بآفتاب آبستن
********************
جانم به فغان چو مرغ شب می آید
وز داغ تو با ناله به لب می آید
آه دل ما از آن غبار آلود است
کاین قافله ازدیار شب می آید





ارسال توسط امین اصلانپور

آن را که جفا جوست نمی باید خواست
سنگین دل و بد خوست نمی باید خواست
مارا ز تو غیر از توتمنایی نیست
از دوست به جز دوست نمی باید خواست
**********************
مستان خرابات ز خود بی خبرند
جمعند و ز بوی گل پراکنده ترند
ای زاهد خودپرست باما منشین
مستان دگرند و خودپرستان دگرند
**********************
ای جلوهٔ برق آشیان سوز تو را
ای روشنی شمع شب افروز تو را
زآن روز که دیدمت شبی خوابم نیست
ای کاش ندیده بودم آن روز تو را
*******************
داریم دلی صاف تراز سینه صبح
در پاکی و روشنی چو آیینه صبح
پیکار حسود با من امروزی نیست
خفاش بود دشمن دیرینه صبح





ارسال توسط امین اصلانپور

مرغ حق خواند هر دم
در دل شب اي ماه
کز شب عاشق آه
چشم جهان خفته
عاشق خون گريد
کي داند هر دل کو را
سوز محبّت نيست
اشک محبّت چيست
گريه ز دل خيزد
بي دل چون گريد؟
شب تاري
به بيداري
مرغ شباهنگم
کند با شب
حکايت ها
آه دل تنگم
واي واي واي
از شب هاي سياه من جز شب کيست
در عشق تو، گواه من
جفا کردي وفا کردم
ستم راندي دعا کردم
برو برو يارا از دل ما را
که بدخو ياري
»کينه ي عاشق در دل داري«
مرغ شب مي نالد
تا به سحرگه با من
آتشم زند به خرمن
گردش عالم گر نکند طي شام غم را
آه »رهي« آخر سوزد عالم را





ارسال توسط امین اصلانپور

رشته ی هوس"سیاهکاری ما، کم نشد ز موی سپید
به ترک خواب نگفتیم و صبحدم خندید
ز تیغ بازی گردون، هواپرستان را
نفس برید، ولی رشته ی هوس نبرید
چو مفلسی که به دنبال کیمیا گردد
جهان بگشتم و آزاده ای نگشت پدید
اگر نمی طلبی رنج ناامیدی را
ز دوستان و عزیزان، مدار چشم امید
طمع به خاک فرو می برد حریصان را
ز حرص بر سر قارون رسید، آنچه رسید
درود بر دل من باد، که از ستم کیشان
ستم کشید، ولی بار منّتی نکشید
ز گرد حادثه، روشندلان چه غم دارند
غبار تیره، چه نقصان دهد به صبح سپید؟
از آن به گوهر اشکم ستاره می خندد
که تابناک تر از خود نمی تواند دید
نه هر که نظم دهد دفتری نظیر من است
نه هر که ساز کند نغمه ای، بود ناهید
ز چشمه، گوهر غلطان کجا پدید آید؟
درون سینه ی دریاست، جای مروارید
از آن شبی، که »رهی« دید صبحِ روی ترا
شبی نرفت، که چون صبح جامه ای ندرید





ارسال توسط امین اصلانپور

"رقص سایه"سایه ی اندام او در اشک من آید به رقص
در میان موج، ماه سیمتن آید به رقص
گر بر قصد شعله ی بی تاب از آهنگ نسیم
اشک من از های های خویشتن آید به رقص
فتنه ها از انجمن خیزد چو آن نازک بدن
مست و خندان لب میان انجمن آید به رقص
هر شب از اندام او هنگامه ای خیزد»رهی«
خاصه هنگامی که در آغوش من آید به رقص





ارسال توسط امین اصلانپور

"ابنای روزگار"
یاری از ناکسان امید مدار
ای که با خوی زشت، یار نه ای
سائلان، لقمه خوار یکدگرند
خون خوری، گر از آن شمار نه ای
همچو صحبت شود گریبان چاک
ای که چون شب، سیاهکار نه ای
پایمال خسان شوی چون خاک
گر جهانسوز، چون شرار نه ای
ره نیابی به گنج خانه بخت
جهانگزا، گریبان مار نه ای
طعمه ی دیو و دد شوی، گر آزاری است
ایمن از رنج نیش خار نه ای
روزگارت، به جان بود دشمن
ای که همرنگ روزگار نه ای
تیر ماه 1320





ارسال توسط امین اصلانپور

خزان عشق
شد خزان گلشن آشنایی
بازم آتش به جان زد جدایی
عمر من ای گل طی شد بهر تو
وز تو ندیدم جز بد عهدی و بی وفایی
با تو وفا کردم،تا به تنم جان بود
عشق و وفاداری،با تو چه دارد سود
آفت خرمن مهر و وفایی
نو گل گلشن جور و جفایی
از دل سنگت آه
دلم از غم خونین است
روش بختم این است
از جام غم مستم
دشمن می پرستم
تا هستم
تو ومست از می به چمن
چون گل خندان از مستی بر گریه من
با دگران در گلشن نوشی می
من ز فراقت ناله کنم تا کی
تو وچون می لاله کشیدنها
من و جون گل جامه دریدنها
ز رقیبان خواری دیدنها
دلم از غم خون کردی
چه بگویم چون کردی
دردم افزون کردی
برو ای از مهر و وفا عاری
برو ای عاری ز وفاداری
که شکستی چون زلفت عهد مرا
دریغ و درد از عمرم
که در وفایت شد طی
ستم به یاران تا چند
جفا به عاشق تا کی
نمی کنی ای گل یکدم یادم
که همچو اشک از چشمت افتادم
تا کی بی تو بود
از غم خون دل من
آه از دل تو
گرچه ز محنت خوارم کردی
با غم و حسرت یارم کردی
مهر تو دارم باز
بکن ای گل با من
هرچه توانی ناز
هرچه توانی ناز
کز عشقت می سوزم باز





ارسال توسط امین اصلانپور

"ماجرای نیمشب"
یافتم روشندلی، از گریه های نیمشب
خاطری چون صبح دارم از صفای نیمشب
شاهد معنی که دل سرگشته از سودای اوست
جلوه بر من کرد در خلوت سرای نیمشب
در دل شب، دامن دولت به دست آمد مرا
گنج گوهر یافتم، از گریه های نیمشب
دیگرم الفت به خورشید جهان افروز نیست
تا دل درد آشنا شد، آشنای نیمشب
نیمشب با شاهد گلبن در آمیزد نسیم
بوی آغوش تو آید از هوای نیمشب
نیست حالی در دل شاعر، خیال انگیزتر
از سکوتِ خلوتِ اندیشه زای نیمشب
با امید وصل، از درد جدایی باک نیست
کاروان صبح آید، از قفای نیمشب
همچو گُل امشب »رهی« از پای تا سرگوش باش
تا سرایم قصه ای، از ماجرای نیمشب
شهریور ماه 1332





ارسال توسط امین اصلانپور

جانا به نگاهی ز جهان بی خبرم کن
دیوانه ترم کن
سرگشته و شیدا چو نسیم سحرم کن
دیوانه ترم کن
وای ز جلوه دیدارت
آه، ز آتشین رخسارت
وای، ز چشم افسون کارت
کزو، جانم سوزد
غیر از دل غم دیده
چه خواهی دگر از من
که بپوشی، نظر از من
ترسم، که زمانی
تو شوی با خبر از من
که نیابی، اثر از من
در آتشم از سوز دل و داغ جدایی،
به کجایی
شمعی لرزانم من
نومید از جانم من
آهی سوزانم من
چه دیدی ، که از من، رمیدی
سویم نظری کن
سویم نظری کن
چون خاک تو گشتم
بر من گذری کن





ارسال توسط امین اصلانپور
آخرین مطالب