مجموعه اشعار زیبای پارسی
به نام خداوند هستی بخش

باران
اضلاع فراغت می شست
من با شنهای
مرطوب عزیمت بازی می کردم
و خواب سفرهای منقش می دیدم
من قاتی آزادی شن ها بودم
من دلتنگبودم
در باغ یک سفره مانوس پهن بود
چیزی وسط سفره شبیه ادراک منور
یک خوشه انگور
روی همه شایبه را پوشید
تعمیر سکوت گیجم کرد
دیدم که درخت هست
وقتی که درخت هست پیداست که باید بود
باید بود
و رد روایت را تا متن سپید دنبال کرد
اما ای یاس ملون





ارسال توسط امین اصلانپور

صبح است
گنجشک محض می خواند
پاییز روی وحدت دیوار
اوراق می شود
رفتار آفتاب مفرح حجم فساد را
از خواب می پراند
یک سیب درفرصت
مشبک زنبیل می پوسد
حسی شبیه غربت اشیا
از روی پلک می گذرد
بین درخت و ثانیه سبز
تکرار لاجورد با حسرت کلام می آمیزد
اما ای حرمت سپیدی کاغذ
نبض حروف ما
در غیبت مرکب مشاق می زند
در ذهن حال جاذبه شکل از دست می رود
باید کتاب رابست
باید بلندشد
درامتداد وقت قدم زد
گل را نگاه کرد
ابهام را شنید
باید دوید تا ته بودن
باید به بوی خاک فنا رفت
باید به ملتقای درخت و خدا رسید
باید نشست
نزدیک انبساط ،جایی میان بیخودی و کشف





ارسال توسط امین اصلانپور

صبح
شوری ابعاد عید
ذایقه را سایه کرد
عکس من افتاد در مساحت تقویم
در خم آن کودکانه های مورب
روی سرازیری فراغت یک عید
داد زدم
به
چه هوایی
در ریه هایم وضوح بال تمام پرنده های جهان بود
آن روز
آب چه تر بود
باد به شکل لجاجت متواری بود
من همه مشقهای هندسی ام را
روی زمین چیده بودم
آن روز
چند مثلث در آب
غرق شدند
من
گیج شدم
جست زدم روی کوه نقشه جغرافی
آی هلیکوپتر نجات
حیف
طرح دهان در عبور باد به هم ریخت
ای وزش شورای شدیدترین شکل
سایه لیوان،
آب را تا عطش این صداقت متلاشی
راهنمایی کن





ارسال توسط امین اصلانپور

سال میان دو پلک را
ثانیه هایی شبیه راز تولد
بدرقه کردند
کم کم در ارتفاع خیس ملاقات
صومعه نور
ساخته می شد
حادثه از جنس ترس بود
ترس
وارد ترکیب سنگ ها می شد
حنجره ای در ضخامت خنک باد
غربت یک دوست را
زمزمه می کرد
از سر باران
تاته پاییز
تجربه های کبوترانه روان بود
باران وقتی که ایستاد
منظره اوراق بود
وسعت مرطوب
از نفس افتاد
قوس قزح در دهان حوصله ما
آب شد





ارسال توسط امین اصلانپور

کاج های زیادی بلند
زاغ های زیادی سیاه
آسمان به اندازه آبی
سنگچین ها تماشا تجرد
کوچه باغ فرا رفته تا هیچ
ناودان مزین به
گنجشک
آفتاب صریح
خاک خشنود
چشم تا کار می کرد
هوش پاییز بود
ای عجیب قشنگ
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ
چشم هایی شبیه حیای مشبک
پلک های مردد
مثل انگشت های پریشان خواب مسافر
زیر بیداری بیدهای لب رود
انس
مثل یک مشت خاکستر محرمانه
روی گرمای ادراک پاشیده
فکر
آهسته بود
آرزو دور بود
مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند
در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد
یک دهان مشجر
از سفرهای خوب
حرف خواهد زد ؟





ارسال توسط امین اصلانپور

کاج های زیادی بلند
زاغ های زیادی سیاه
آسمان به اندازه آبی
سنگچین ها تماشا تجرد
کوچه باغ فرا رفته تا هیچ
ناودان مزین به
گنجشک
آفتاب صریح
خاک خشنود
چشم تا کار می کرد
هوش پاییز بود
ای عجیب قشنگ
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ
چشم هایی شبیه حیای مشبک
پلک های مردد
مثل انگشت های پریشان خواب مسافر
زیر بیداری بیدهای لب رود
انس
مثل یک مشت خاکستر محرمانه
روی گرمای ادراک پاشیده
فکر
آهسته بود
آرزو دور بود
مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند
در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد
یک دهان مشجر
از سفرهای خوب
حرف خواهد زد ؟





ارسال توسط امین اصلانپور

روزی که دانش لب آب زندگی می کرد
انسان در تنبلی لطیف یک مرتع
با فلسفه های لاجوردی خوش بود
در سمت پرنده فکر می کرد
با نبض درخت او می زد
مغلوب شرایط شقایق بود
مفهوم درشت شط در قعر کلام او تلاطم داشت
انسان در متن عناصر می خوابید
نزدیک طلوع ترس بیدار می شد
اما گاهی آواز غریب رشد در مفصل ترد لذت می پیچید
زانوی عروج خاکی می شد
آن وقت انگشت تکامل
در هندسه دقیق اندوه تنها می ماند





ارسال توسط امین اصلانپور

باران نور
که از شبکه دهلیز بی پایان فرو می ریخت
روی دیوار کاشی گلی را می شست
مار سیاه ساقه این گل
در رقص نرم و لطیفی زنده بود
گفتی جوهر سوزان
رقص
در گلوی این مار سیه چکیده بود
گل کاشی زنده بود
در دنیایی رازدار
دنیای به ته نرسیده نی آبی
هنگام کودکی
در انحنای سقف ایوانها
درون شیشه های رنگی پنجره ها
میان لک های دیوار ها
هر جا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود
شبیه این گل کاشی را دیدم
و هربار رفتم بچینم
رویایم پر پر شد
نگاهم به تارو پود سیاه ساقه گل چسبید
و گرمی رگ هایش را جس کرد
همه زندگی ام در گلوی گل کاشی چکیده بود
گل کاشی زندگی دیگر داشت
آیا این گل
که در خاک همه رویاهایم روییده
بود
کودک دیرین را می شناخت
و یا تنها من بودم که در او چکیده بودم
گم شده بودم ؟
نگاهم به تارو پود شکننده ساقه چسبیده بود
تنها به ساقه اش می شد بیاویزد
چگونه می شد چید
گلی را که خیالی می پژمراند ؟
دست سایه ام بالا خیزد
قلب آبی کاشی ها
تپید
باران نور ایستاد
رویایم پرپر شد





ارسال توسط امین اصلانپور

گیاه تلخ افسونی
شوکران بنفش خورشید را
در جام سپید بیابان ها لحظه لحظه نوشیدم
و در آیینه نفس کشنده سراب
تصویر ترا در هر گام زنده تر یافتم
در
چشمانم چه تابش ها که نریخت
و در رگهایم چه عطش ها که نشکفت
آمدم تا تو را بویم
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم
غبار نیلی شب ها را هم می گرفت
و غریو ریگ روان ،خوابم می ربود
چه رویاها که پاره نشد
و چه نزدیک ها که دور نرفت
و من بر رشته صدایی ره سپردم
که پایانش در تو بود
آمدم تا تو را بویم
وتو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم
دیار من آن سوی بیابان هاست
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد
از
وحشت غبار شد
و من تنها شدم
چشمک افق ها چه فریب ها که به هنگام نیاویخت
و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد
آمدم تا تو را بویم
و تو گیاه تلخ افسونی
به پاس این همه راهی که آمدم
زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس اینهمه راهی که آمدم





ارسال توسط امین اصلانپور

دلسرد
قصه ام دیگر زنگار گرفت
با نفس های شبم پیوندی است
پرتویی لغزد اگر بر لب او
گویدم دل : هوس لبخندی است
خیره چشمانش با من گوید
کو چراغی که فروزد دل ما؟
هر که افسرد به جان با من گفت
آتشی کو که بسوزد دل ما؟
خشت می افتد ازاین دیوار
رنج بیهوده نگهبانش برد
دست باید نرود سوی کلنگ
سیل اگر آمد آسانش برد
باد نمناک زمان می گذرد
رنگ می ریزد از پیکر ما
خانه را نقش فساد است به سقف
سرنگون
خواهد شد بر سرما
گاه می لرزد با روی سکوت
غولها سر به زمین می سایند
پای در پیش مبادا بنهید
چشم ها در ره شب می پایند
تکیه گاهم اگر امشب لرزید
بایدم دست به دیوار گرفت
با نفس های شبم پیوندی است
قصه ام دیگر زنگار گرفت





ارسال توسط امین اصلانپور

سکوت ‚ بند گسسته است
کنار دره درخت شکوه پیکر بیدی
در آسمان شفق رنگ
عبور ابرسپیدی
نسیم در رگ هر برگ می دود خاموش
نشسته در پس هر صخره وحشتی به
کمین
کشیده از پس یک سنگ سوسماری سر
ز خوف دره خاموش
نهفته جنبش پیکر
به راه می نگرد سرد ‚ خشک ‚ تلخ ‚ غمین
چو ماری روی تن کوه می خزد راهی
به راه رهگذری
خیال دره و تنهایی
دوانده در رگ او ترس
کشیده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم
ز هر شکاف تن کوه
خزیده بیرون ماری
به خشم از پس هر سنگ
کشیده خنجر خاری
غروب پر زده از کوه
به چشم گم شده تصویر راه و راهگذر
غمی بزرگ پر از وهم
به صخره سار نشسته است
درون دره تاریک
سکوت ‚ بند گسسته است





ارسال توسط امین اصلانپور

ماه
رنگ تفسیر مس بود
مثل اندوه تفهیم بالا می آمد
سرو
شیهه بارز خاک بود
کاج نزدیک
مثل انبوه فهم
صفحه ساده فصل را سیاهمی زد
کوفی خشک تیغال ها خوانده می شد
از زمین های تاریک
بوی تشکیل ادراک می آمد
دوست
توری هوش را روی اشیا
لمس می کرد
جمله جاری جوی را می شنید
با خود انگار می گفت
هیچ حرفی به این روشنی نیست
من کنار زهاب
فکر می کردم
امشب
راه معراج اشیا چه صاف است





ارسال توسط امین اصلانپور

امشب
در یک خواب عجیب
رو به سمت کلمات
باز خواهد شد
باد چیزی خواهد گفت
سیب خواهد افتاد
روی اوصاف زمین خواهد غلتید
تا حضور
وطن غایب شب خواهد رفت
سقف یک وهم فرو خواهد ریخت
چشم
هوش محزون نباتی را خواهددید
پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید
راز سر خواهد رفت
ریشه زهد زمان خواهد پوسید
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد
باطن آینه خواهد فهمید
امشب
ساقه معنی را
وزش دوست تکان خواهدداد
بهت پرپر خواهد شد
ته شب یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد





ارسال توسط امین اصلانپور

ظهر بود
ابتدای خدا بود
ریگزار عفیفگوش می کرد
حرفهای اساطیری آب را می شنید
آب مثل نگاهی به ابعاد ادراک لک لک
مثل یک اتفاق سفید
بر لب برکه بود
حجم مرغوب خود را
در تماشای تجرید می شست
چشم
وارد فرصت آب می شد
طعم پاک اشارت
روز ذوق نمکزار از یاد می رفت
باغ سبز تقرب
تا کجای کویر
صورت ناب یک خواب شیرین ؟
ای شبیهمکث زیبا
درحریم علف هایقربت
در چه سمت تماشا
هیچ خوشرنگ
سایه خواهد زد
کی
انسان
مثل آواز ایثار
در کلام فضا کشف خواهد شد؟
ای شروع لطیف
جای الفاظ مجذوب خالی





ارسال توسط امین اصلانپور

ای عبور ظریف
بال را معنی کن
تا پرهوش من از حسادت بسوزد
ای حیات شدید
ریشه های تو از مهلت نور
آب می نوشد
آدمیزاد این حجم
غمناک
روی پاشویه وقت
روز سرشاری حوض را خواب می بیند
ای کمی رفته بالاتر از واقعیت
با تکان لطیف غریزه
ارث تاریک اشکال از بالهای تو می ریزد
عصمت گیج پرواز
مثل یک خط مغلق
در شیار فضا رمز می پاشد
من
وارث نقش فرش زمینم
و همه انحنا های این
حوضخانه
شکل آن کاسه مس
هم سفر بوده با من
از زمین های زبر غریزی
تا تراشیدگی های وجدان امروز
ای نگاه تحرک
حجم انگشت تکرار
روزن التهاب مرا بست
پیش از این در لب سیب
دست من شعله ور میشد
پیش از این یعنی
روزگاری که انسان از اقوام یک شاخه بود
روزگاری که در سایه برگ ادراک
روی پلک درشت بشارت
خواب شیرینی از هوش می رفت
از تماشای سوی ستاره
خون انسان پراز شمش اشراق می شد
ای حضور پریروز بدوی
ای که با یک پرش از سر شاخه تا خاک
حرمت زندگی را
طرح می ریزی
من پس از رفتن تو لب شط
بانگ پاهای تند عطش را
می شنیدم
بال حاضر جواب تو
از سوال فضا پیش می افتد
آدمی زاد طومار طولانی انتظار است
ای پرنده ولی تو
خال یک نقطه در صفحه ارتجال حیاتی





ارسال توسط امین اصلانپور

اي خدا! اي رازدار بندگان شرمگينت
اي توانائي كه بر جان و جهان فرمانروايي
اي خدا! اي همنواي ناله ي پروردگانت
زين جهان، تنها تو با سوز دل من آشنايي
***
اشك، ميغلتد بمژگانم ز شرم روسياهي
اي پناه بي پناهان! مو سپيد روسياه
بر در بخشايشت اشك پشيماني فشانم
تا بشويم شايد از اشك پشيماني گناهم
***
واي بر من، با جهاني شرمساري كي توانم
تا بدرگاهت بر آرم نيمه شب دست نيازي؟
با چنين شرمندگيها، كي زدست من بر آيد
تا بجويم چاره ي درد دلي از چاره سازي؟
***
اي بسا شب، خواب نوشين، گرم ميغلتد بچشمم
خواب ميبينم چو مرغي ميپرم در آسمانها
پيكر آلوده ام را خواب شيرين ميربايد
روح من در جستجوي ميپرد تا بيكرانها
***
بر تن آلوده منگر، روح پاكم را نظر كن
دوست دارم تا كنم در پيشگاهت بندگيها
من بتو رو كرده ام، بر آستانت سر نهادم
دوست دارم بندگي را با همه شرمندگيها
***
مهربانا! با دلي بشكسته، رو سوي تو كردم
رو كجا آرم اگر از درگهت گوئي جوابم؟
بيكسم، در سايه ي مهر تو ميجويم پناهي
از كجا يابم خدائي گر بكويت ره نيابم؟
***
اي خدا! اي راز دار بندگان شرمگينت
اي توانائي كه بر جان و جهان فرمانروايي
اي خدا! اي همنواي ناله ي پروردگانت
زين جهان، تنها تو با سوز دل من آشنايي





ارسال توسط امین اصلانپور

» زندگي « زيباست، كو چشمي كه » زيبائي « به بيند ؟
كو » دل آگاهي « كه در » هستي « دلارائي به بيند ؟
صبحا » تاج طلا « را بر ستيغ كوه، يابد
شب » گل الماس « را بر سقف مينائي به بيند
ريخت ساقي باه هاي گونه گون در جام هستي
غافل آنكو » سكر « را در باده پيمائي به بيند
شكوه ها از بخت دارد » بي خدا « در » بيكسي ها «
شادمان آنكو » خدا « را وقت » تنهائي « به بيند
» زشت بينان « را بگو در » ديده « خود عيب جويند
» زندگي « زيباست كو چشمي كه » زيبائي « به بيند





ارسال توسط امین اصلانپور

جواني ، داستاني بود
پريشان داستان بي سرانجامي
غم آگين غصه تلخي كه از يادش هراسانم
به غفلت رفت از دستم، وزين غفلت پشيمانم
***
جواني چون كبوتر بود و بودم يكي طفل كبوتر باز
سرودي داشت آن مرغك ـــ
كه از بانگ سرودش مست بودم، شادمان بودم
به شوق نغمه مستانه او نغمه خوان بودم
نوائي داشت
حالي داشت
گه بي گاه با طفل دلم قال و مقالي داشت
***
جواني چو كبوتر بود و من بودم يكي طفلي كبوتر باز
كه او را هر زمان با شوق ، آب و دانه اي ميدادم
پرو بال لطيفش را بلبل ها شانه مي كردم
و او را روي چشم و سينه خود لانه مي دادم
***
ولي افسوس
هزار افسوس
يكي روز آن كبوتر از كفم پر زد
ز پيشم همچنان تير شهابي، تند، بالا رفت
***
به سو ي آسمانها رفت
فغان كردم ـــ
نگاهم را چنان صياد ـــ دنبالش روان كردم
ولي اوكم كمك چون نقطه شد و ز ديده پنهان شد
به خود گفتم كه :آن مرغك به سوي لانه مي آيد
اميد رفته روزي عاقبت در خانه مي آيد
ولي افسوس
هزار افسوس!
به عمري در رهش آويختم فانوس جشم را
نيامد در برم مرغ سپيد من
نشد گرم از سرودش خانه عشق و اميد من
كنون دور از كبوتر ، لانه خالي، آسمان خاليست
بسوي آسمان چون بنگرم تا كهكشان خاليست
***
منم آن طفل ديروزين ـــ
كه اينك در غم هم نغمه اي با چشم تو مانده
درون آشيان ز آن همنواي گرم خو يك مشت » پر « مانده
» پر او چيست داني؟ هاله ي موي سپيد من
فضاي آشيان خاليست
چه هست آن آشيان؟ ـــ
ويران دلم ، ويرانه ي عشق و اميد من
***
هزار افسوس!
هزار اندوه!
جواني رفت، شادي رفت ، روح و زندگاني رفت
غم آمد، ماتم آمد دشمن عشق و اميد آمد
پدر بگذشت، مادر رفت، شور عشق از سر رفت
سپاه پيري آمد ، هاله ي موي سپيد آمد
***
كنون من مانده ام تنها
ز شهر دل گريزان، رهنورد هربيابانم
سراپا حيرتم، درمانده ام، همرنگ اندوهم
چنان گمكرده فرزندي
به صحراي غريبي، بي كسي ، هم صحبت كوهم
***
صدا سر ميدهم در كوه:
كجائيد اي جواني، شادماني، كامرانيها؟!
جواب آيد به صد اندوه:
كجائيد اي جواني، شادماني، كامرانيها...?!





ارسال توسط امین اصلانپور

من كيم؟ گنج مهر و وفايم
من كيم؟ آسمان سخايم
من كيم؟ چهره يي آشنايم
مادرم، جلوه گاه خدايم
من كيم؟ عاشق روي فرزند
جان من پر كشد سوي فرزند
بر نخيزد دل از كوي فرزند
عاشقم، عاشقي مبتلايم
***
تو كه اي؟ سرو آزاده ي من
نور چشم خدا داده من
چشم تو، جام من، باده ي من
تو اميدم، توانم، بقايم.
***
سالها دل بمهر تو بستم
پشت خود را ز غمها شكستم
نيمه شبها براهت نشستم
تا شود از تو روشن سرايم .
***
چون روي بامدادان ز پيشم
غمزده، خسته جان، دلپريشم
بي خبر از دل و جان خويشم
همدم غم، اسير بلايم .
***
تا كه شب سوي من باز گردي
بادل خسته همراز گردي
همدم جان ناساز گردي
بر فلك هست، دست دعايم .
***
من ز دنيا، تو را برگزيدم
رنج بي حد بپايت كشيدم
تا شود سبز، باغ اميدم ـ
جان ز تن رفت و نيرو ز پايم .
***
زندگي بي تو، شوري ندارد
بي تو جانم سروري ندارد
چشم من بي تو نوري ندارد
اي جمال تو نور و ضيايم .
***
يادم آيد يكي نيمه شب بود
در تن و جان تو سوز تب بود
جان من زين مصيبت بلب بود
شاهدم گريه ها يهايم .
***
بي خبر بودي از زاري من
غافل از رنج بيداري من
فارغ از درد و غمخواري من
و آنهمه ندبه و ناله هايم .
***
بودي آن عهدها خاكبيزان
ميخراميدي افتان و خيزان
من بدنبال تو اشكريزان
تا كه در پاي تو سر بسايم
***
بود آن روزگاران، شبانم
نرگسي مست تر از شرابم
سيمگون سينه، چون ماهتابم
رفت از كف جمال و صفايم .
***
بلبل من! نواي تو خواهم
عمر را در هواي تو خواهم
زندگي را براي تو خواهم
تو بپائي اگر من نپايم





ارسال توسط امین اصلانپور
ارسال توسط امین اصلانپور

بی تو
غم آبـــــادی به نـــــام زندگـــــانی ساختم بی تو
ز بیــم شــــام تنهــایی ، به غم پــــرداختم بی تو
بــه زیـــر ران ما اسب جــــوانی بـود و شـادی ها
رمیـــدی از من و تنهـــــای تنهــــا تاختــــم بی تو
"عزیــزت " خواستم تا" یوسف کنعان" من باشـی
ز جان بگذشتم و خــــود را به چـاه انداختم بی تو
پس از آن دوستــی ها ، عاشقی ها ، آشنایی ها
برای خـــود در این غمخانه ، زندان ساختم بی تو
چنان در خویش می گریم که مژگان هم نمی داند
به لبهایت قسم، لبخنـــــد را نشناختـــــــم بی تو
میان پاکبــازان ســــرفرازم ، ز آنکـــه این هستی
قمــــــاری بود و یکسر هستی ام را باختم بی تو





ارسال توسط امین اصلانپور
هوا را هر نفس از تیرها فریادهاست لیک صحرا ، پر ز بانگ خنده ی صیادهاست کلبه غارت رفت و ، چشم باغبان، در خون نشست بسکه از جور خزان، بر باغ ها بیدادهاست غنچه ها بر باد رفت و ، نغمه ها خاموش شد هر پر بلبل که بینی ، نقشی از آن یادهاست باغبان از داغ گل در خاک شد اما هنوز های های زاریش در هوی هوی بادهاست ساز من خاموش و ، چشمم پرده پرده غرق در اشک لب فرو بستم ، ولی در سینه ام فریادهاست



ارسال توسط امین اصلانپور
عاقبت صيد سفر شد يار ما يادش به خير نازنيني بود و از ما شد جدا يادش به خير با فراقش ياد من تا عهد ديرين پر گرفت گفتم اي دل سالهاي جانفزا يادش به خير آن لب خندان که شب هاي غم و صبح نشاط بوسه مي زد همچو گل بر روي ما يادش به خير با همه بيگانه ماندم تا که از من دل بريد صحبت آن دلنواز آشنا يادش به خير روز شيدايي دلم رقصد که سامان زنده باد شام تنهايي به خود گويم سها يادش به خير آن زمانها کز گل ديدار فرزندان خويش داشتم گلخانه در باغ صبا يادش به خير من جوان بودم ميان کودکان گرمخوي روزگار الفت و عهد وفا يادش به خير شب که از ره مي رسيدم خانه شور انگيز بود اي خدا آن گير و دار بچه ها يادش به خير شيون سامان به کيوان بود از جور سهيل زان ميان اشک سها وان ماجرا يادش به خير تار گيسوي سهيلا بود در چنگش سروش قيل و قال دخترم در سرسرا يادش به خير قصه مي گفتم براي کودکان چون شهرزاد داستان دزد و نارنج طلا يادش به خير سالهاي عشرت ما بود و فرزندان چو ماه اي دريغ ان سالها وان ماهها يادش به خير يار رفت و عمر رفت و جمع ما پاشيده شد راستي خوش عشرتي بود اي خدا يادش به خير مي رسد روزي که از من هم نماند غير ياد آن زمان بر تربتم گويي که ها يادش به خير



ارسال توسط امین اصلانپور

زندگي يعني چه؟ يعني آرزو كم داشتن
چون قناعت پيشگان روح مكرم داشتن
جامهي زيبا بر اندام شرف آراستن
غير لفظ آدمي معناي آدم داشتن
قطره ي اشكي به شبهاي عبادت ريختن
بر نگين گونه ها الماس شبنم داشتن
نيمشب ها گردشي مستانه در باغ نياز
پاكي عيسي گزيدن عطر مريم داشتن
با صفاي دل ستردن اشك بي تاب يتيم
در مقام كعبه چشمي هم به زمزم داشتن
تا برآيد عطر مستي از دل جام نشاط
در گلاب شادماني شربت غم داشتن
مهتر رمز بزرگي در بشر داني كه چيست
مردم محتاج را بر خود مقدم داشتن
مهلت ما اندک است وعمر ما بسیار نیست
در چنین فرصت مرا با زندگی پیکار نیست
سهم ما چون دامنی گل نیست در گلزار عمر
یار بسیار است اما مهلت دیدار نیست
آب و رنگ زندگی زیباست در قصر خیال
جلوه این نقش جز بر پرده ی پندار نیست
با نسیم عشق باغ زندگی را تازه دار
ورنه کار روزگار کهنه جز تکرار نیست





ارسال توسط امین اصلانپور
دوست می دارم که با خویشان خود بیگانه باشم همدم عقلم چرا هم صحبت دیوانه باشم دل به هر کس می سپارم ، من که در دل هامقیمم تا توانم شمع مجلس شد ، چرا پروانه باشم آزمودم آشنایان را فغان از آشنایی آرزو دارم که با هر آشنا بیگانه باشم مرغ خوشخوانم وگر در حلقۀ زاغان نشینم کی توانم لحظه ای در نغمۀ مستانه باشم مردمی گم شد میان آشنایان از تو پرسم با چنین نا مردمان بیگانه باشم یا نباشم



ارسال توسط امین اصلانپور

آوازه خوان خسته
می شنیدم یه سیا
که با زمزمه ی آرومی خودشو تکون می داد
آهنگ خفه ی گرفته ی خواب آوری رو می زد.
اون شب پایین خیابون »گنوکس«
زیر نور کم سوی یه چراغ گاز کهنه
به آهنگ اون آوازای خسته
آروم می جمبید
آروم می جمبید.
با سر انگشتاش که به آبنوس می موند
رو کلیدای عاجی
از یه پیانو قراضه آهنگ درمی آورد.
رو چارپایه ی تقّ و لقّش
به عقب و جلو تکون می خورد و
مث یه موسیقیدون عاشق
اون آهنگای خشن و غمناکو
می زد،
آهنگایی که
از دل و جون یه سیا درمیاد.
آهنگای دلسوز.
پیانوش ناله می کرد و
می شنیدم که اون سیا
با صدای عمیقش
یه آهنگ مالیخولیایی می خوند:
»ــ و تو همه دنیا هیچکی رو ندارم
جز خودم هیچکی رو ندارم،
می خوام اخمامو وا کنم و
غم و غصه مو بذارم کنج تاقچه.«
دومب، دومب، دومب...
صدای پاش تو خیابون طنین مینداخت.
اون وقت
چند تا آهنگ که زد یه چیز دیگه خوند:
»ــ من آوازی خسته دارم و
نمی تونم خوش باشم.
آوازی خسته دارم و
نمی تونم خوش باشم.
دیگه هیچ خوشی تو کارم نیست
کاشکی مرده بودم.«
تا دل شب این آهنگو زمزمه کرد.
ستاره ها و مهتاب از آسمون رفتن.
آوازه خون سیا آوازشو تموم کرد و خوابید
و با آوازای خسته یی که تو کله اش طنین مینداخت
مث یه مرده مث یه تیکه سنگ به خواب رفت.
شاعر:لنگستون هيوز / ترجمه:احمد شاملو





ارسال توسط امین اصلانپور

دوستش می دارم
چرا كه می شناسمش،
به دو ستی و یگانگی.
- شهر
همه بیگانگی و عداوت است.
هنگامی كه دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را در می یابم.
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی.
همچنان كه شادی اش
طلوع همه ی آفتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم،
و پنجره ای
كه صبحگاهان
به هوای پاك
گشوده می شود،
و طراوت شمعدانی ها
در پاشویه ی حوض.
چشمه ای،
پروانه ای، وگلی كوچك
از شادی
سر شارش می كند
و یاس معصو مانه
از اندوهی
گران بارش:
این كه بامداد او، دیری است
تا شعری نسروده است.
چندان كه بگویم
"ـ امشب شعری خواهم نوشت"
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می رود
چنان چون سنگی
كه به دریاچه ای
و بودا
كه به نیروانا.
و در این هنگام
دختركی خردسال را ماند
كه عروسك محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.
اگر بگویم كه سعادت
حادثه ای است بر اساس اشتباهی؛
اندوه سرا پایش را در بر می گیرد
چنان چون دریاچه ای
كه سنگی را
و نیروانا
كه بودا را.
چرا كه سعادت را
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی كه
به جز تفاهمی آشكار
نیست.
بر چهره ی زندگانی من
كه بر آن
هر شیار
از اندوهی جانكاه حكایتی می كند
آیدا!
لبخند آمرزشی است.
نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان كه،چون نظری از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیأت او در آمده بود.
آن گاه دانستم كه مرا دیگر
از او گزیر نیست.





ارسال توسط امین اصلانپور

در خلوت ِ روشن با تو گريسته ام
براي ِ خاطر ِ زنده گان،
و در گورستان ِ تاريک
با تو خوانده ام
زيباترين ِ سرودها را
زيرا که مرده گان ِ اين سال
عاشق ترين ِ زنده گان بوده اند.





ارسال توسط امین اصلانپور

دست ات را به من بده
دست هاي ِ تو با من آشناست
اي ديريافته با تو سخن مي گويم
به سان ِ ابر که با توفان
به سان ِ علف که با صحرا
به سان ِ باران که با دريا
به سان ِ پرنده که با بهار
به سان ِ درخت که با جنگل سخن مي گويد
زيرا که من
ريشه هاي ِ تو را دريافته ام
زيرا که صداي ِ من
با صداي ِ تو آشناست.





ارسال توسط امین اصلانپور

بیابان را سراسر مه گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان خسته لب بسته نفس بشکسته
در هذیان گرم مه
عرق می ریزدش آهسته از هر بند
- بیابان را سراسر مه گرفته ) می گوید به خود عابر (
سگان قریه خاموشند
در شولای مه پنهان به خانه می رسم
گل کو ؟
نمی داند . مرا ناگاه در درگاه می بیند
به چشمش قطره اشکی
بر لبش لبخند
خواهد گفت :
بیابان را سراسر مه گرفته
با خود فکر می کردم
که مه گر همچنان تا صبح می پاییید
مردان جسور ازخفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند
بیابان را سراسر مه گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است





ارسال توسط امین اصلانپور

طرفِ ما شب نیست
صدا با سکوت آشتی نمی کند
کلمات انتظار می کشند
من با تو تنها نیستم،
هیچ کس با هیچ کس تنها نیست
شب از ستاره ها تنهاتر است...
طرفِ ما شب نیست
چخماق ها کنارِ فتیله بی طاقتند
خشمِ کوچه در مُشتِ توست
در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل می خورد
من تو را دوست می دارم،
و شب از ظلمتِ خود وحشت می کند.





ارسال توسط امین اصلانپور

مرا عظیم تر از این آرزویی نمانده ست
که به جستجوی فریادی گم شده برخیزم
با یاری فانوسی خرد یا بی یاری آن
در هر جای این زمین
یا هر کجای این آسمان .
فریادی که نیمه شبی
از سر -ندانم چه نیاز -ناشناخته از جان من بر آمد
و به آسمان ناپیدا گریخت ...
ای تمامی دروازه های جهان !
مرا به باز یافتن - فریاد گم شده ی خویش
مددی کنید !





ارسال توسط امین اصلانپور

اما نیم شبی من خواهم رفت؛
از دنیایی که مالِ من نیست،
از زمینی که به بیهوده مرا بدان بسته اند.
و تو آن گاه خواهی دانست، خونِ سبزِ من!
خواهی دانست که جای چیزی در وجودِ تو خالی ست.
و تو آنگاه خواهی دانست،
پرنده ی کوچکِ قفسِ خالی و منتظرِ من!
خواهی دانست که تنها مانده ای با روحِ خودت
و بی کسی ات را دردناک تر خواهی چشید زیرِ دندانِ غم ات:
غمی که من می برم
غمی که من می کشم...
و من،جاودانه به صورتِ دردی که زیرِ پوستِ توست مسخ گشته ام.





ارسال توسط امین اصلانپور

چه بگويم؟سخني نيست.
مي وزد از سر اميد نسيمي،چه بگويم؟
سخني
ليك تا زمزمه ئي ساز كند
در همه خلوت صحرا
به رهش
ناروني نيست.
چه بگويم؟سخني نيست.
پشت درهاي فروبسته
شب از دشنه و دشمن پر
به كج انديشي
خاموش
نشسته ست.
بام ها
زير فشار شب
كج،
كوچه
از آمد و رفت شب بد چشم سمج
خسته ست.
چه بگويم؟سخني نيست.
در همه خلوت اين شهر،آوا
جز زموشي كه دراند كفني
نيست.
و ندر اين ظلمت جا
جز سيا نوحه شو مرده زني
نيست.
ور نسيمي جنبد
به رهش
نجوا را
ناروني نيست.
چه بگويم؟
سخني نيست…چه بگويم؟سخني نيست.
مي وزد از سر اميد نسيمي،
ليك تا زمزمه ئي ساز كند
در همه خلوت صحرا
به رهش
ناروني نيست.
چه بگويم؟سخني نيست.
پشت درهاي فروبسته
شب از دشنه و دشمن پر
به كج انديشي
خاموش
نشسته ست.
بام ها
زير فشار شب
كج،
كوچه
از آمد و رفت شب بد چشم سمج
خسته ست.
چه بگويم؟سخني نيست.
در همه خلوت اين شهر،آوا
جز زموشي كه دراند كفني
نيست.
و ندر اين ظلمت جا
جز سيا نوحه شو مرده زني
نيست.
ور نسيمي جنبد
به رهش
نجوا را
ناروني نيست.
چه بگويم؟
سخني نيست…





ارسال توسط امین اصلانپور

از نگفته ها،از نسروده ها پـُرم
از اندیشه های ناشناخته
و اشعاری که بدانها نیندیشیده ام
عقده اشک من درد پری،درد سرشاریست
و باقی ناگفته ها سکوت نیست،ناله ایست
اکنون زمان گریستن است
اگر تنها بتوان گریست
یا به رازداری دامان تو اعتمادی اگر بتوان داشت
یا دست کم به درها
که در انها احتمال گشودنی هست به روی نابکاران
با اینهمه به زندان من بیا
که تنها دریچه اش به حیات دیوانه خانه می گشاید
اما چگونه
به راستی چگونه
در قعر شبی اینچنین بی ستاره
زندان مرا که بی صدا و بی سرود مانده است
باز توانی شناخت؟





ارسال توسط امین اصلانپور

نگذار دیگران نام تو را بدانند
همین زلال چشمانت
برای پچ پچ هزار ساله آنان کافیست





ارسال توسط امین اصلانپور

گاه می اندیشم، چندان مهم نیست
اگر هیچ از دنیا نداشته باشم،
همین مرا بس که کوچه ای داشته باشم و باران،
و انسان هایی در زندگی ام باشند
که زلال تر از باران هستند....





ارسال توسط امین اصلانپور

ريزد اگر نه بر تو نگاهم هيچ
باشد به عمق خاطره ام جايت
فرياد من به گوشت اگر نايد
از ياد من نرفته سخن هايت
»من گور خويش مي كنم اندر خويش
چندان كه يادت از دل برخيزد
يا اشك ها كه ريخت به پايت، باز
خواهد به پاي يار دگر ريزد!«
در انتظار بازپسين روزم
وز قول رفته، روي نمي پيچم.
از حال غير رنج نبردم سود
ز آينده نيز، آه كه من هيچم
بگذار اي اميد عبث، يك بار
بر آستان مرگ نياز آرم
باشد كه آن گذشتة شيرين را
بار دگر به سوي تو باز آرم





ارسال توسط امین اصلانپور

در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم.
آیینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده پل
پرنده ها و قوس وقزح را به من بده
و راه آخرین را در پرده ای که می زنی مکرر کن.
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست دارم.
در آن دوردست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپشها و خواهشها
به تمامی
فرو می نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وامی گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر ،
تا به هجوم کرکسهای پایانش وا نهد...
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوی پیکرهایمان
با من وعده دیداری بده.





ارسال توسط امین اصلانپور

راستی را که به دورانی سخت ظلمانی عمر می گذرانیم
کلمات بی گناه نابخردانه می نماید
پیشانی صاف نشان بیعاری است
آن که می خندد خبر هولناک را هنوز نشنیده است
چه دورانی
که سخن از درختان گفتن
کم و بیش جنایتی است
چرا که از اینگونه سخن پرداختن
در برابر وحشتهای بی شمار
خموشی گزیدن است!
نیک آگاهیم که نفرت داشتن
از فرومایگی حتا
رخساره ی ما را زشت می کند
نیک آگاهیم
که خشم گرفتن بر بیدادگری حتا
صدای ما را خشن می کند
دریغا!
ما که زمین را آماده ی مهربانی می خواستیم کرد
خود
مهربان شدن نتوانستیم!
چون عصر فرزانگی فراز آید
و آدمی آدمی را یاور شود
از ما
ای شمایان
با گذشت یاد آرید
از : برتولت برشت
ترجمه از : احمد شاملو





ارسال توسط امین اصلانپور

بر شاخه های درخت غار
دو کبوتر
تاریک دید م
یکی خورشید بود وآن دیگری ماه
همسایه های کوچک
با آنان چنین گفتم
گور من کجا خواهد بود
در دنباله دامن من
چنین گفت خورشید
در گلوگاه من
چنین گفت ماه
ومن که زمین را بر گرده خویش
داشتم و پیش می رفتم
دو عقاب دیدم همه از برف
و دختری سراپا عریان
که یکی دیگری بود و دختر هیچکس نبود
عقابان کوچک
به آنان چنین گفتم
گور من کجا خواهد بود
در دنباله دامن من
چنین گفت خورشید
در گلوگاه من
چنین گفت ماه
بر شاخساران
درخت غار دو کبوتر عریان دیدم
یکی دیگری بود و هردو هیچ نبودند
فدریکو گارسیا لورکا
با ترجمه احمد شاملو





ارسال توسط امین اصلانپور

کيستي که من اينگونه به اعتماد
نام خود را
با تو مي گويم
نان شادي ام را با تو قسمت مي کنم
به کنارت مي نشينم و
بر زانوي تو اينچنين به خواب مي روم
کيستي که من اين گونه به جد
در ديار روياهاي خويش با تو درنگ مي کنم!





ارسال توسط امین اصلانپور

شهر ِ من رقص ِ کوچه هاي اش را بازمي يابد.
هيچ کجا هيچ زمان
فرياد ِ زنده گي بي جواب نمانده است.
فرياد ِ من بي جواب نيست،
قلب ِ خوب ِ تو جواب ِ فرياد ِ من است.
مرغ ِ صدا طلائي ي ِ من
در شاخ و برگ ِ خانه ي ِ توست
نازنين!
جامه ي ِ خوب ات را بپوش
عشق، ما را دوست مي دارد
من با تو روياي ام را در بيداري دنبال مي گيرم
با تو من ديگر در سحر ِ روياهاي ام تنها نيستم





ارسال توسط امین اصلانپور

زیبا ترین تماشاست
وقتی
شبانه
بادها
از شش جهت به سوی تو می آیند،
و از شکوهمندی یاس انگیزش
پروازشامگاهی ِدرناها را
پنداری
یکسر به سوی ماه است
***
زنگار خورده باشد بی حاصل
هر چند
از دیر باز
آن چنگ تیز پاسخ ِ احساس
در قعر جان ِ تو، ـ
پرواز شامگاهی درناها
و باز گشت بادها
در گور خاطر تو
غباری
از سنگی می روبد،
چیزنهفته ئی ت می آموزد
چیزی که ای بسا می دانسته ئی،
چیزی که
بی
گمان
به زمانهای دور دست
می دانسته ای





ارسال توسط امین اصلانپور

قاضیِ تقدیر
با من ستمی کرده است
به داوری
میانِ ما را که خواهد گرفت؟
من همه ی خدایان را لعنت کرده ام
همچنان که مرا
خدایان
و در زندانی که از آن امیدِ گریز نیست
بداندیشانه
بی گناه بوده ام





ارسال توسط امین اصلانپور

شعر آفتاب
با چشم ها ز حیرت این صبح نابجای
خشکیده بر دریچه خورشید چهار طاق
بر تارکِ سپیده این روز پا به زای
دستان بسته ام را آزاد کردم از زنجیرهای خواب
فریاد بر کشیدم
اینک چراغ معجزه
مردم تشخیص نیم شب را از فجر در چشم های کور دلیتان
سویی بجای اگر مانده است آنقدر
تا از کیسه تان نرفته تماشا کنید خوب در آسمان شب پرواز آفتاب را
با گوش های نا شنواییتان این تُرفه بشنوید
در نیم پرده شب آواز آفتاب را
دیدیم گفتندخلق نیمی پرواز روشنش را آری
نیمی به شادی از دل فریاد بر کشیدند
با گوش جان شنیدیم آواز روشنش را
باری من با دهانی حیرت گفتم
ای یاوه یاوه یاوه
خلایق مستید و منگ
یا به تظاهر تزویر میکنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی
ور تائبید و پاک و مسلمان نماز را از چاوشان نیامده بانگی
هر گاو گند چاله دهانی آتشفشانِ روشنِ خشمی شد
این گول بین که روشنی آفتاب را از ما دلیل میطلبد
طوفان خنده ها
خورشید را گذاشته میخواهد با اتکا به ساعت شماته دار خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند که شب هنوز از نیمه نیز برنگذشته است
طوفان خنده ها
من درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر آتش در جانم پیچید
سرتاسر وجود مرا گویی چیزی به هم فشرد
تا قطره ای به تفتگی خورشید جوشید از دو چشمم
از تلخی تمامی دریاها در اشکِ ناتوانی خود ساغری زدم
آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقتشان بود
احساس واقعیتشان بود
با نور و گرمیش مفهوم بی ریای رفاقت بود
با تابناکیش مفهوم بی فریب صداقت بود
ای کاش میتوانستند از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند در دردها و شادی هاشان
حتی با نان خشکشان
و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند
افسوس آفتاب مفهوم بی دریغ عدالت بود
و آنان به عدل شیفته بودندو اکنون
با آفتاب گونه ای آنان را این گونه دل فریفته بودند
ای کاش میتوانستم خون رگان خود را من
قطره
قطره
قطره بگریم تا باورم کنند
ای کاش میتوانستم یک لحظه میتوانستم ای کاش
بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را
گرد حباب خاک بگردانم تا با دو چشم خویش ببینند که
خورشیدشان





ارسال توسط امین اصلانپور

براي زيستن دو قلب لازم است
قلبي که دوست بدارد ،
قلبي که دوستش بدارند
قلبي که هديه کند
قلبي که بپذيرد
قلبي که بگويد
قلبي که جواب بگويد
قلبي براي من ،
قلبي براي انساني که من مي  خواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم
درياهاي چشم تو خشکيدني است
من چشمه يي زاينده مي خواهم
پستان هايت ستاره هاي کوچک است
آن سوي ستاره من انساني مي خواهم
انساني که مرا برگزيند
انساني که من او را برگزينم
انساني که به دست هاي من نگاه کند
انساني که به دست هايش نگاه کنم
انساني در کنار من
تا به دست هاي انسان نگاه کنيم
انساني در کنارم، آينه يي در کنارم
تا در او بخندم ، تا در او بگريم





ارسال توسط امین اصلانپور

حرفهای  ناتمام
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می كنی
وقت رفتن است
بازهم همان حكایت همیشگی !
پیش از انكه با خبر شوی
لحظه ی عظیمت تو نا گزیر می شود
ای...
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر
زود
دیرمی شود!





ارسال توسط امین اصلانپور

اگر داغ رسم قدیم شقایق نبود،
اگر دفتر خاطرات طراوت پر از رد پای دقایق نبود،
اگر ذهن آیینه خالی نبود،
اگر عادت عابران بی خیالی نبود،
اگر گوش سنگین این کوچه ها فقط یک نفس می توانست طنین عبوری صمیمانه را به خاطر سپارد،
اگر رد پای نگاه تو را باد و باران از این کوچه ها آب و جارو نمی کرد،
اگر قلک کودکی لحظه ها را پس انداز می کرد،
اگر آسمان سفره ی هفت رنگ دلش را برای کسی باز می کرد،
و می شد به رسم امانت گلی را به دست زمین بسپریم و از آسمان پس بگیریم،
اگر خاک کافر نبود و روی حقیقت نمی ریخت،
اگر کوهها کر نبودند،
اگر آبها تر نبودند،
اگر باد می ایستاد،
اگر حرفهای دلم بی اگر بود،
اگر فرصت چشم من بیشتر بود،
اگر می توانستم از خاک یک دسته لبخند پرپر بچینم،
تو را می توانستم ای دور!
از دور، یکبار دیگر ببینم...





ارسال توسط امین اصلانپور

سايه سنگ بر آينه خورشيد چرا؟
خودمانيم، بگو اين همه ترديد چرا؟
نيست چون چشم مرا تاب دمى خيره شدن
طعن و ترديد به سرچشمه خورشيد چرا؟
طنز تلخى است به خود تهمت هستى بستن
آن که خنديد چرا، آن که نخنديد چرا؟
طالع تيره ام از روز ازل روشن بود
فال کولى به کفم خط خطا ديد چرا؟
من که دريا دريا غرق کف دستم بود
حاليا حسرت يک قطره که خشکيد چرا؟
گفتم اين عيد به ديدار خودم هم بروم
دلم از ديدن اين آينه ترسيد چرا؟
آمدم يک دم مهمان دل خود باشم
ناگهان سوگ شد اين سور شب عيد چرا





ارسال توسط امین اصلانپور
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد